به ياد شهدا
اسفند ماه در دل خود خاطره شهادت مردي را قرار داده كه دوازدهم فروردين سال ۱۳۳۴ در اصفهان به دنيا آمد. پس از شروع جنگ تحميلي، به صحنه جنگ وارد شد و در مدت حضورش در جبهههاي نبرد، خدمات موثري ارايه كرد و در نهايت در هفدهم اسفند سال ۱۳۶۲ در جزيره مجنون به شهادت رسيد.
همت کیست ؟
در كردستان، علاوه بر نیروهای رزمندهای كه از سایر شهرهای كشور آمده بودند، عدهای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آنزمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه كار میكردند و به همین خاطر كسانی كه محل زندگیشان آنجا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار میداد. به سایر بچهها نیز توصیه میكرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار كنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا كرده بودند و او را از جان و دل دوست میداشتند.
یك شب، در حالیكه داخل مقر بودیم، یكی از بچهها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یك نفر از بالا صدا میزند كه من میخواهم بیایم پیش شما، حاج همت كیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید كلكی در كار است و آنها میخواهند كمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر میخواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آنكه نیروهایش خود را تسلیم نكنند، تبلیغات عجیبی علیه ما كرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را میخواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیك رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فكر میكرد كارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچهها را دید، كمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن كرد پرید جلو و دست همت را گرفت كه ببوسد. همت دستش را كشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در كمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمدهام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه میكردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر كرده بودی، حالا كه آمدی، خوش آمدی. ما با تو كاری نداریم و به تو اماننامه هم میدهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت كن تا بعد با هم صحبت كنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد كه اسلحهاش را بگیریم و او همانطور با خیال راحت در میان بچهها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت كرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی كرد تا ماهیت آنها را فاش كند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات میكنند. می گویند كه پاسدارها همه را میكشند، همه را سر میبرند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همهمان پاسدار هستیم و شما آمدهاید سر سفره ما نشستهاید و با هم شام میخوریم. دور هم نشستهایم و صحبت میكنیم، شما همه برخوردهای ما را میبینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه میكنی؟»
گفت: «به خاطر این كه در گذشته در مورد شما چه فكرهایی میكردیم.»
همت گفت: «خب، حالا كه برگشتهای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم میخواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشكالی ندارد، پاسدار باش. اگر اینطور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت كه دیگر یكی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این كه مدتی بعد، در عملیات «محمد رسولالله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شركت كرد و شهید شد. بچهها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم كردند. جالب اینكه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را میگرفتند. ( راوی : برادر حاجی محمدی)