مردی از تبارعاطفه

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

يازهرا

21 اسفند 1394 توسط زهرا

اي كه ره بستي ميان كوچه ها بر فاطمه                                             گردنت را مي شكست انجا اگر عباس بود

 نظر دهید »

به ياد شهدا

21 اسفند 1394 توسط زهرا

اسفند ماه در دل خود خاطره شهادت مردي را قرار داده كه دوازدهم فروردين سال ۱۳۳۴ در اصفهان به دنيا آمد. پس از شروع جنگ تحميلي، به صحنه جنگ وارد شد و در مدت حضورش در جبهه‌هاي نبرد، خدمات موثري ارايه كرد و در نهايت در هفدهم اسفند سال ۱۳۶۲ در جزيره مجنون به شهادت رسيد.

همت کیست ؟
در كردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای كه از سایر شهرهای كشور آمده بودند، عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه كار می‌كردند و به همین خاطر كسانی كه محل زندگیشان آن‌جا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌كرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار كنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا كرده بودند و او را از جان و دل دوست می‌داشتند.
یك شب، در حالی‌كه داخل مقر بودیم، یكی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یك نفر از بالا صدا می‌زند كه من می‌خواهم بیایم پیش شما، حاج همت كیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید كلكی در كار است و آنها می‌خواهند كمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آن‌كه نیروهایش خود را تسلیم نكنند، تبلیغات عجیبی علیه ما كرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیك رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فكر می‌كرد كارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، كمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن كرد پرید جلو و دست همت را گرفت كه ببوسد. همت دستش را كشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در كمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌كردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر كرده بودی، حالا كه آمدی، خوش آمدی. ما با تو كاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت كن تا بعد با هم صحبت كنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد كه اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت كرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی كرد تا ماهیت آنها را فاش كند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌كنند. می ‌گویند كه پاسدارها همه را می‌كشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و صحبت می‌كنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌كنی؟»
گفت: «به خاطر این ‌كه در گذشته در مورد شما چه فكرهایی می‌كردیم.»
همت گفت: «خب، حالا كه برگشته‌ای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشكالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت كه دیگر یكی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌كه مدتی بعد، در عملیات «محمد رسول‌الله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شركت كرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم كردند. جالب این‌كه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را می‌گرفتند. ( راوی : برادر حاجی محمدی)


 نظر دهید »

به ياد شهدا

21 اسفند 1394 توسط زهرا

پهلواني شجاع  ، مداحي دلسوخته ، معلمي فداكار، كشتي گيري قهرمان، رفيقي دلسوز ، فرماندهي پرتلاش، استاد تهذيب نفس و انساني عاشق خدا و …

همه اين صفات را كه جمع كنيد ، نام زيباي ابراهيم هادي نمايان ميشود.

سال 55 در مسابقات قهرماني كشتي آزاد تهران به فينال 74 كيلو رسيد.ابراهيم در اوج آمادگي بود.اما آنقدر ضعيف كشتي گرفت تا حريفش برنده شود. جايزه نقدي بود. فهميده بود حريففش به اين مبلغ احتياج دارد.

عمليات مطلع الفجر بود.ابراهيم شجاعانه به سمت دشمن اذان صبح گفت.قلبهاي آنان را به لرزه درآورد.18 نفرخودشان را تسليم كردند. آنها به سپاه اسلام پيوستند. همه آنها در شلمچه به شهادت رسيدند.

او بنده خالص خدا بود. عارف بزرگ ميرزا اسماعيل دولابي از ابراهيم خواسته بود كه نصيحتش كند. يكي از شهدا به او پيغام داده بود كه: شهداي گمنام مهمان ويژه حضرت زهرا (س) در برزخ هستند.براي همين هميشه آرزو ميكرد گمنام باشد. خدا هم دعايش را مستجاب كرد.او سالهاست در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.


 

 نظر دهید »

به ياد شهدا

21 اسفند 1394 توسط زهرا

امروز صداي آهنگ هاي لس آنجلس آنقدربلند است كه فريادهاي «حاج مهدي باكري» به گوش نمي رسد. امروز هم «حاج ابراهيم همت» را با اتوبان همت ميشناسند. امروز نام شهيد را براي اين كه بچه ها خشونت طلب بار نيايند از كوچه ها برداشته و نام نگين وجاويد مي گذارند. امروز ستارگان هاليوود آنقدر زيادند كه ديگركسي ستارگان درخشان ايران را نمي بيند. امروز همه به دنبال كسب نام هستند و گمنامي فقط براي شهدا به ارث رسيده است . امروز جانبازان موجي را از اجتماع دور نگه مي دارند تا آسيبي به افكار عمومي نرسلنند. امروز كسي نميداند «مهدي باكري» در وصيت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تكه اي از زمين را اشغال نكند. امروز كسي نميداند شب عمليات خيبر «حاج مهدي باكري» برادرش «حميد باكري» را جا گذاشت و رفت . امروز كسي نمي داند  مهدي زين الدين رتبه چهار كنكورسراسري داشت . امروز كسي نمي داند تكه هاي پيكر شهيد را درون گوني براي خانواده اش فرستاده بودند.

شهدا شرمند ه ايم

 نظر دهید »

سردار شهيد محمود كاوه

20 اسفند 1394 توسط زهرا

اي پيش پرواز كبوترهاي زخمي                                          باباي مفقودالاثر! باباي زخمي!

دور ازتو سهم دختراز اين هفته هم پر                                   پس كي؟ كي از حال وهواي خانه غم پر؟

تا ياد دارم برگي ازتاريخ بودي                                         يك قاب چوبي روي دست ميخ بودي

توي كتابم هرچه بابا آب ميداد                                            مادر نشانم عكس توي قاب ميداد

اين جا كنار قاب عكست جان سپردم                                   از بس كه از اين اين هفته ها سركوفت خوردم

من بيست سالم شدهنوزم توي قابي                                   خوب يك تكاني لااقل مرد حسابي!

يك بار هم از گير دار قاب رد شو                                      از سيم هاي خاردارقاب رد شو

برگرد تنها يك بغل باباي من باش                                      ها! يك بغل برگرد، تنهاجاي من باش

اي دست هايت آرزوي دست هايم                                    ناز وادايم مانده روي دست هايم

شايدتوهم شرمنده يك مشت خاكي                                    يك مشت خاك بي نشان وبي پلا كي

عيبي ندارد خاك هم باشي قبول است                             يك چفيه ويك ساك هم باشي قبول است !!

امشب عروسي مي كنم جاي توخالي                         پاي قباله جاي امضاي توخالي

اي عكس هايت روي زخم دل نمك پاش                     يك بار هم باباي معلوم الاثر باش

از عبدالكريم زارع

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مردی از تبارعاطفه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شهدا
    • طلبه شهید
  • سیاست
  • مناسبت ها
  • خانواده
  • ولايت
  • امام زمان(عج الله تعالي فرجه الشريف)
  • دل نوشته
  • حجاب وعفاف

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس